مولوی از جمله عارفانی است که به نیکی به آثار منفی و بنیان کن تملق و چاپلوسی و مدّاحی تفطن یافته و زوایای مختلف آن را کاویده است. مولوی این رذیلت اخلاقی را از چند جهت مورد ملاحظه و بررسی قرار داده است؛ اول از جهت انسانشناسانه که شخص متملَّّق و ممدوح هرگز به شناخت درست و دقیق و واقعی خود دست نمییابد؛ زیرا حتی اگر در صدد چنین شناختی برآید بدون تردید با شخصیت کاذب خود مواجه خواهد شد. دوم از جهت سیاسی- اجتماعی آن را تجزیه و تحلیل کرده و به نکته?ای ظریف دست یافته است که علت اساسی پیدایش روحیه استکباری در افراد مورد ستایش قرار گرفتن آنان توسط مداحان و چاپلوسان است. سوم از جهت عرفان و آخرت شناسی است. از دید او فردی که دچار مداحی دیگران میشود هرگز توفیق سیر و سلوک و رهایی و نجات در آخرت را تحصیل نخواهد یافت چه، چنین شخصی در شخصیت خام و ناپخته خود گرفتار خواهد شد وهرگز از آن فراتر نخواهد رفت.
....اما مراد از غفلت انسان شناسانه (=عارضی) غفلتی است که آدمی در داخل غفلت کیهان شناسانه دچار آن میشود. این غفلت بر خلاف غفلت کیهان شناسانه غفلتی ارادی است یعنی آدمیان میتوانند با اقداماتی که به عمل میآورند خود را از آن برهانند. تعمیم رهایی از این غفلت نه تنها ممکن بلکه بسیار ضروری است و عموم پیامبران و اولیا آمدهاند تا آدمی را از این غفلت رهایی بخشند. مولوی همین غفلت را با توجه به موقعیتهای زیست آدمی به دو نوع ممدوح و مذموم تقسیم میکند. مراد از غفلت مذموم آن است که آدمی نسبت به امور حقیقی و امر دین غفلت بورزد و به چیز دیگری دل ببندد که در حقیقت از اصالت برخوردار نیست.
دردمندان را نباشد فکر غیر خواه در مسجد برو، خواهی به دیر
غفلت و بیدردیت فکر آورد در خیالت نکته بکر آورد40
منظور مولوی از «فکر» و «نکتهی بکر»، اوهام و تخیلات باریک واهی بشر است درمقابل حقایق مسلم عالم وجود، نه این که مرادش افکار تازه علمی و نکتههای بکر ادبی و عرفانی باشد.41
غفلت پسندیده در جایی است که آدمی تنها در اندیشه معشوق ازلی و حقیقی باشد و از غیر آن غفلت بورزد. در اینجا است که غفلت نه تنها بد نیست بلکه عین حکمت است. زیرا وقتی معشوق بر آدم تجلی کند افکار آدمی به طور کامل نسبت به دیگران منصرف میشود و آدمی در دنیا مرده و در خدا (معشوق) میزید.
چون تجلی کرد اوصاف قدیم پس بسوزد وصف حادث را گلیم
خود عصا معشوق عمیان میبود کوره خود صندوق قرآن میبود42
از نظر مولوی مهمترین کاری که افراد انسانی باید بکنند توجه به خود است اما نوع بشر ممکن است در معادلات زندگانیشان از یک عامل اصلی به نام خود غفلت ورزند و همّ و غمّ و توجهشان را به دیگران معطوف کرده و اگر هنری، علمی و یا فضیلتی دارند به خاطر و برای دیگران عرضه کنند؛ همه سخنشان یا تمجید و تشویق و تعریف از دیگران شود یا عیب جویی، انتقاد، اظهار نفرت و لعنت به دیگران ، تنها چیزی که به ذهنشان نرسد خودشان باشد و هیچ وقت در صدد بر نیایند تا از خود بپرسند اگر دیگران معیوباند یا از هنر و علمی برخوردارند ما چه هنر یا فضیلتی داریم؟ و اگر فضیلتی دارند آیا این فضیلت روح و روان او را فربهتر میسازد یا به لاغری و نزاری آنها منجر میشود؟ شیفته دیگران شدن؛ هنر آفرینی برای دیگران کردن؛ چشم در خلق دوختن؛ خود را برای دیگران خواستن؛ علم و فضیلتها را برای دیگران فراهم ساختن؛ و در یک جمله فراموش کردن خود و اصالت دادن به دیگران از نشانههای عمده خودناشناسی فردی-روحی است. ....
مولوی در علتیابی خودبیگانگی به نکات فوق توجه داشته است. از نظر او خود باختگان کسانیاند که خاصیت هر جوهری را میدانند الا جوهر خود را.
صدهزاران فضل داند از علوم جان خود را مینداند آن ظلوم
داند او خاصیت هر جوهری در بیان جوهر خود چون خری
که همی دانم یجوز و لایجوز خود ندانی تو یجوزی یا عجوز
این روا و آن ناروا دانی ولیک تو روا یا ناروایی بین تو نیک43
...
جان جمله عملها این است این که بدانی من کیم در یوم دین
آن اصول دین بدانستی تو لیک بنگر اندر اصل خود گر هست نیک
از اصولینات اصولِ خویش بِه که بدانی اصل خود ای مرد مِه46
...کسانی که با خود قهر کردهاند و حاضر نیستند به کاوش در خود بپردازند به هر نحوی که شده در صددند از خودشان فرار کنند تا با چهره خودشان مواجه نشوند. چنین افرادی نمیتوانند جرأت مواجهه با خود را داشته باشندو نیز نمیتوانند وارد طریقت بشوند زیرا جدی گرفتن خود از مهمترین اموری است که این دسته از آدمیان باید بدان توجه کنند تا خود را از بیگانه بازشناسند.
جمله عالم ز اختیار و هست خود می گریزد در سر سرمست خود
تا دمی از هوشیاری وارهند ننگ خمر و زمر بر خود مینهند47
...
با مدعی مگویید اسرار و عشق و مستی تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی
با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش بیماری اندرین ره خوشتر ز تندرستی
تا فضل و عقل بینی بیمعرفت نشینی یک نکتهات بگویم خود را مبین و رستی
در آستان جانان از آسمان میندیش کز اوج سر بلندی افتی به خاک پستی56
...
برگرفته از "مجذوبان نور"
لیک هـــــــرگز مست تصـــــــــویر و خیال |
در نیابد ذات مـــــــــا را بی مـــــــثال |
این تصــــــــوّر، وین تخیّل لعبت اســـــت |
تا تو طفلی پس بدان ات حاجت اسـت |
چون ز صورت رست جان، شد در وصال |
فارغ است از وهم و تصــویر و خیال |
پس مولوی می فرماید که ذهن را از صورت و خیال نجات بدهیم تا به وصال معشوق ابدی نایل گردیم. بنابر، سالک راه طریقت باید ذهن را از وهم ، تصویر و خیال فارغ گرداند.
در جای دیگر مولوی می فرماید :
چشم حس اسب است و نور حق سوار |
بی سـوار این اسب خود ناید بکار |
پس ادب کن اسب را از خــــــــــوی بد |
ورنه پیش شاه باشـــــــد اسب رّد |
چشم اسب از چشم شه رهــــــــبر بُود |
چشم او بی چشـــم شه مضطر بُود |
نــــــور حق بر نـــور حس راکب شود |
آنگهی جان سوی حق راغب شود |
مولوی می گوید: تا می توانید سینه ها را صیقل کنید و دل را از حرص، آز، بخل و کینه فارغ گردانید و دل باید خاصیت آیینه را پیدا کند. چون قلب انسان آیینه ایست که تمام صفات الهی باید در آن متجلی شود، اگر آلوده باشد، این صفات چگونه جلوه گر خواهد شد؟
مولوی در این رابطه قصهء مجادلهء نقاشان رومی و چینی را مثال می آورد که هر دسته مدعی شدند که ما نقاش تر و هنرمند تریم. پادشاه برای امتحان به هر دسته اتاقی داد که نقاشی کنند تا از روی کار آنها قضاوت شود.
این دو اتاق مقابل و روبروی همدیگر بودند.هر دو دسته مشغول کار شدند. نقاشان چینی هر روز انواع و اقسام رنگها از پادشاه می گرفتند و نقاشی می کردند، ولی نقاشان رومی که در را بروی خود بسته بودند، به هیچ رنگی توسل نجستند و فقط دیوار را صیقل می زدند. چون روز موعود امتحان فرا رسید ، شاه حاضر شد ، نقاشی چینی ها را دید ولی بهتر از آن عکسها تصاویری بود که رومی ها بر دیوار های صیقل خورده و صاف شده پدیدار ساخته بودند.
رومــــیان آن صـــــوفیانند ای پســر |
نی ز تکــــرار و کتاب و نی هـــــنر |
لیک صیقل کرده اند آن ســــــــینه ها |
پاک ز آز و حرص و بخل و کینه ها |
اهل صیقل رسته اند از بوی و رنگ |
هـــــــر دمی بینند خوبی بی درنگ |
نقش و قشـــــــر علـــم را بگذاشتند |
رایت عین الیقین افــــــــراشـــــــتند |
اهل صیقل بفرموده مولوی از بوی و رنگ رسته اند و تا این صیقل صورت نگیرد، تجلی صفات و نور حق ناممکن است. همچنان مولوی به ما می فهماند که، در قشر، پوست و ظواهر، خود و اندیشه خود را مشغول نسازیم. به سالک راه طریقت گوشزد می کند که در پوست گیر نکند، بلکه بسوی عین الیقین بشتابد یعنی به یقین به کیفیت و ماهیت چیزی با دیدن آن به چشم توسل جوید. در تصوف یکی «علم الیقین»است و یکی «عین الیقین ». علم الیقین آنست که، چیزی را به کمال یقین که هیچ شک و شبه در آن نباشد، بدانند و عین الیقین آنست که در بالا توضیح داده شد. در مجموع مولوی انسان را به طرف صفای باطن و به کشف بسیاری از اسرار جهان متوجه می سازد.